بر بلنداى شهر، خيره به ساختمانِ نه چندان زيباىِ روبرو ايستاده ام. روزها و شب ها اينجا، همينجا كه من ايستاده ام، روى ايوانِ لاغرِ عاشقانه ها نشستيم و در گوش يكديگر ترانه زمزمه كرديم. همين جا بر بلنداى شهر و پنجره هاى به گمان ناظر. من از رسوايى نمى ترسيدم و اهميتى نداشت كه ندارد. انگار دلمان مى خواست همه ى تهران ببينند مرا كنارِ تو و تو را كنارِ من. همه ى شهر نظاره كنند آنچه را از همه پنهان مى كرديم. رازِ اكنون فاش شده مان را.
حالا من همين جا و تو، چند متر دورتر، آنجا روى ايوانِ ساختمانِ نه چندان زيباى روبرو! از همين جا عاشقانه ها را روانه ات مى كنم. بى پروا. حس غريبى دارم. غريب و يگانه. دلم براى اينجا بودنت تنگ است. يعنى مى شود دوباره يك فنجان چاى مهمانت كنم؟
هرگز هيچ كسى همانندِ تو دل به دلِ بى پروايى هايم نداد و من هرگز قهوه ام را با هيچ كسى شريك نشدم.