بر فراز كوهى ايستاده ام كه تلخ ترينِ همه روزها را آنجا كنار تو تاب آوردم. از فرار همين كوهِ لعنتى تهران را به نظاره ايستاده ام. تو كجاي اين شهرى كه من ميان اين همه چراغ گمت كرده ام؟! تو را نمى يابم اما از اين بالا هر سو را كه مى نگرم، خودم را مى بينم كنارِ تو. كوهِ بلند لعنتى! دوستت ندارم كه تو بامِ سرخوشانى و از حالِ همچون منى غافل. زمزمه مى كنم:
دل به اميد صدايى كه مگر در تو رسد، ناله ها كرد در اين كوه كه فرهاد نكرد.